وقتی ازخود خسته ای با دردها رو راست باش
مرگ در سی سالگی آنقدرها هم سخت نیست
وقتی ازخود خسته ای با دردها رو راست باش
مرگ در سی سالگی آنقدرها هم سخت نیست
سین هفتم سیب سرخی ست
حسرتا که مرا
نصیب از این سفره یِ سنت
سروری نیست.
شرابی مرد افکن در جام هواست،
شگفتا که مرا بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزه پوش در قاب پنجره
آه
چنان دورم
که گویی جز نقش بی جانی نیست
و کلامی مهربان
در نخستین دیدار بامدادی
فغان که در پسِ پاسخ و لبخند
دل خندانی نیست.
بهاری دیگر آمذه است
آری
اما بر آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
احمد شاملو
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟
به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!
حسین منزوی
مثل این است که عصر جمعه در تو آرام بالا بیاید
مثل این است که بچه دیوی در درونت به دنیا بیاید
پ.ن:
به خواب رفتنم از حسرت هم آغوشی ست
که بهترین هدیه واقعا
فراموشی ست
دﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ؟
ﺭﺳﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﻻﻝ
ﻧﯿﻔﺘﺪ
ﻧﺸﮑﻨﺪ
ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧـــﺪﻫﺪ؟
ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺯﺣﻤﺖﺗﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ
دﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ
ﺩﻟﺘـــﻨﮕﯽ ﺭﺍ
فقط ﺣﻮﺍﺱﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
جــــﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻭ ﺟﺎﻥ
ﺩﻟﺘــــﻨﮕﯽﺍﻡ
دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایههاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز میرانی
به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در این بیسری و سامانی
بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی
به خاک پای صبوحیکنان که تا من مست
ستاده بر در میخانهام به دربانی
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی
مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی
وزیر شاهنشان خواجهٔ زمین و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی
قوام دولت دنیی محمد بن علی
که میدرخشدش از چهره فر یزدانی
زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی
طراز دولت باقی تو را همیزیبد
که همتت نبرد نام عالم فانی
اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی
تو را که صورت جسم تو را هیولایی است
چو جوهر ملکی در لباس انسانی
کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد
که در مسالک فکرت نه برتر از آنی
درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی
تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود
که آستین به کریمان عالم افشانی
صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
نعوذ بالله از آن فتنههای طوفانی
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارکالله از آن کارساز ربانی
کنون که شاهد گل را به جلوهگاه چمن
به جز نسیم صبا نیست همدم جانی
شقایق از پی سلطان گل سپارد باز
به بادبان صبا کلههای نعمانی
بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف میزند از لطف روح حیوانی
سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه میزد و میگفت در سخنرانی
که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی
مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه
که باز ماه دگر میخوری پشیمانی
به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی
جفا نه شیوهٔ دینپروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع یزدانی
رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد و از جذبههای سبحانی
درون پردهٔ گل غنچه بین که میسازد
ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی
طربسرای وزیر است ساقیا مگذار
که غیر جام می آنجا کند گرانجانی
تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی
شنیدهام که ز من یاد میکنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمیخوانی
طلب نمیکنی از من سخن جفا این است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با کتاب قرآنی
هزار سال بقا بخشدت مدایح من
چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی
سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست
که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی
همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی
به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
شکفته باد گل دولتت به آسانی
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را
پ.ن:
امروز بزرگداشت استاد شهریار و روز شعر و ادب پارسی ست...فرخنده باد
گرچه میگویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهماننوازی کن که دیگر تاب نیست
بین ماهیهای اقیانوس و ماهیهای تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چارهای جز آب نیست!
ما رعیتها کجا! محصول باغستان کجا؟!
روستای سیبهای سرخ بیارباب نیست
ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر میخوانی و میرقصی، دریغ
جای این دیوانگیها گوشه محراب نیست
گردبادی مثل تو یکعمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...