در برهوت

من در برهوت تنها نیستم..برهوت با من است

در برهوت

من در برهوت تنها نیستم..برهوت با من است

من بعد از او...

طبقه بندی موضوعی

کلمات کلیدی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۹ فروردين ۹۶، ۰۰:۴۷ - مهندس بیکار
    هممم....
  • ۱۸ خرداد ۹۵، ۱۰:۱۴ - ❤منتـــظر المهدی 313❤
    قطعا...


باید یک مرد در زندگیت باشه 

تا بفهمی زن بودن 

چه معنایی داره

هر قدر هم که مردونه پای 

همه چیز این دنیا باایستی 

باید یک مرد برای 

زنونگی هات باشه

شب به شب

صبح به صبح 

چشم تو چشم یارت باید 

بخوابی و بیدارشی

بعد حموم باید یکی باشه موهاتو خشک کنه

یکی که دستاتو بگیره واست لاک بزنه

یکی که بگه امروز چقد دلنشین شدی

یکی که براش شعر بخونی 

دود سیگارتو تو صورتش فوت کنی

موهاشو بهم بریزی

چال گونه شو ببوسی

همه جوره تحملش کنی 

تحملت کنه

میدونی!نمیشه تنهایی ادامه داد

هرچقدر هم محکم باشی 

از درون فرو میریزی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۰
سکوت ...


به یاد داشته باش

میزان انسانیت یک فرد

از نحوه برخورد او 

با دیگرانی که برای وی 

هیچ کاری نکرده اند،

مشخص می شود.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۱:۱۱
سکوت ...


مادربزرگ می گفت:


آدم بوی غذایی را بشنود، دلش بخواهد

و نداشته باشدش نفسَش می ماند؛ مریض می شود..!

دیروز کنارِ پنجره بوی عطرت می آمد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۱
سکوت ...

گر بیایی دهمت جان و نیایی کُشدم غم

من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۳:۲۷
سکوت ...

Photo: Nick Veasey


نمیدونم تا حالا شده سی تی اسکن داشته باشید یا نه؟! اگه نه که خدا رو شکر ، اگه آره که امیدوارم مشکلی نبوده باشه

تجربه سرصام آوریه

انگار وارد یه شهر شلوغ و پر سروصدا و پر خطر میشی و اجازه هیچ واکنشی نداری😟

از یه طرف یه نفر آروم آروم به یه جا ضربه میزنه🔨

جلوتر که میری صدای آژیر قرمز میاد

بعد یه نفر با سنگ فرز کار میکنه

یه نفر تو تراشکاری با دستگاه برش

و شهر در سکوت مطلق😷

صدای تیراندازی😲

تیربار🔫

انگار همه فرار میکنند...صداهایی از دور و سکوت😐

صدای چکش..دریل و برش...یک دیوار در حال فروریختن..یک فلز در حال بریده شدن

و تیراندازی ... تیر بار

و صدای افتادن و چرخش یک بشکه فلزی در سراشیبی

صداها همین طور زیاد میشن

میخوای فریاد بزنی بین اون همه آشوب🙊🙉🙈

و سکوت

صدای یک آقا : خانم سرت بی حرکت باشه😟😐😲

مگه میشه😫

و دوباره شروع میشه با ضربه های آروم یک نفر بر دلم

و انگار هر صدا ضربه ایست بر روانم و خاطراتم

و۳۵ دقیقه به همین منوال

با سردرد و سرگیجه از تخت پایین اومدم😲😯

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
سکوت ...

وقتی ازخود خسته ای با دردها رو راست باش 

مرگ در سی سالگی آنقدرها هم سخت نیست

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸
سکوت ...


اگر هنوز برای دختر بچه ماشین جلویی  که از شیشه پشتِ ماشینِ پدرش 

شما را نگاه می کند 

شکلک درمی آورید 


هنوز هم زنده اید ! 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۶
سکوت ...

هر انسانی یک بار

برای رسیدن به یک نفر، دیر می کند

و پس از آن

برای رسیدن به کسان دیگر

عجله ای نمی کند ...


#یاشار_کمال


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۴
سکوت ...



پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین!

بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه!

مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه.

دفتر رو برداشت و ورق زد.

نمره نقاشیش ده شده بود!

پسرک ، مادرش رو کشیده بود ، ولی با یک چشم!

و بجای چشم دوم ، دایره ای توپر و سیاه گذاشته بود!

معلم هم دور اون ، دایره ای قرمز کشیده بود و نوشته بود :

پسرم دقت کن!

فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد.

از مدیر پرسید می تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟

مدیر هم با لبخند گفت بله ، لطفا منتظر باشید.

معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد!

مادر یک چشم بیشتر نداشت!

معلم با صدائی لرزان گفت :

ببخشید ... ، من نمی دونستم ... ، شرمنده ام ...

مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت.

اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد

با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت :

معلم مون امروز نمره ام رو کرد بیست!

زیرش هم نوشته :

گلم ، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم.

اینقدر ساده به دیگران نمره های پائین و منفی ندیم.

اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط مون نشکنیم.

ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ،


⭕👈ﭘﺲ مراقب قضاوت هامون باشیم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۶
سکوت ...

سین هفتم سیب سرخی ست

حسرتا که مرا

نصیب از این سفره یِ سنت

سروری نیست.


شرابی مرد افکن در جام هواست،

شگفتا که مرا بدین مستی

شوری نیست.


سبوی سبزه پوش در قاب پنجره


آه

چنان دورم

که گویی جز نقش بی جانی نیست

و کلامی مهربان

در نخستین دیدار بامدادی

فغان که در پسِ پاسخ و لبخند

دل خندانی نیست.


بهاری دیگر آمذه است

آری

اما بر آن زمستانها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست.


احمد شاملو 



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۸
سکوت ...


هیچ‌وقت اسفند را این مدلی دوست نداشتم.

نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می‌اندازد!


ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته‌ایم *اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم، سرعت‌مان را بیشتر و بیشتر می‌کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن، از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!


اسفند را باید نشست

باید خستگی در کرد

باید چای نوشید...

یازده ماه تمام، دردها، رنج‌ها و حتی خوشی‌ها را به جان خریدن که الکی نیست، هست؟! چطور می‌شود با حجم این خاطرات و دلتنگی‌هایی که روی دلم آدم سنگینی می‌کنند، مغازه‌ها را گشت یا قیمت *فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟!

اسفند را نباید دوید

اسفند را باید با کفش‌های کتانی، قدم زد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۹
سکوت ...


درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!



حسین منزوی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۹
سکوت ...

تــــو را می خواهم برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تــــو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییم

تو را می خواهم برای چای عصرانه
تلفن هایی که می زنند
و جواب نمی دهیم

تــــو را می خواهم برای تنهایی
تو را می خواهم وقتی باران است
برای راهپیمایی آهسته ی دوتایی
نیمکت های سراسر پارک های شهر
برای پنجره ی بسته
و وقتی سرما بیداد می کند ...

تــــو را میخواهم برای
پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تــــو را میخواهم
برای صبح
برای ظهر
برای شب

برای همه ی عمر ..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۵
سکوت ...

گاهی وقتها

آشنایی

اندوهی ست که گم کرده ایم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۵۷
سکوت ...

🔻

🔴🔴🔴ما زن ها با خود ، چه کردیم که صبح ها بجای تحسین خودمان در آینه چروک صورتمان را ، لکه ی جدید روی گونه هایمان را ، سیاهی دور چشم هایمان را دیدیم و خیلی وقت ها از خودمان بدمان آمد ...

از خودمان خسته شدیم و از مورد توجه قرار نگرفتن  ترسیدیم ، آنقدر ترسیدیم که باورمان شد باید برای دوست داشته شدن ، صورتمان چروک نداشته باشد ، لکه های گونه هایمان از بین بروند ، ابروهایمان همیشه  تمیزو قرینه باشد ، صبح ها به محض بیدار شدن از خواب آرایش داشته باشیم ،  زیبا شویم ، عمل کنیم ، خودمان نباشیم ، آنقدر از دوست داشته نشدن ترسیدیم که یادمان رفت زن ها هم حق دارند بعضی روزها خودشان باشند ، با صورتی رنگ پریده و خسته ، با چشم هایی بدون آرایش و ریز ، با ابروهای پر و لب هایی بی رنگ، با هرچیزی که برای خودشان است اما زیبای زیبا...

🔴🔴🔴یادمان رفت برای خودمان زندگی کنیم ، تصویرمان را در آینه ببوسیم ، عاشق خودمان باشیم حتی با خال نا به جای روی پیشانی و لکه های کهنه ی مانده بر پوست ...

غم انگیز است که آینه ها میتوانند کابوس خیلی از زن ها باشند ، زن هایی که فکر میکنند خود واقعیشان زیبا و دوست داشتنی نیست و نباید از خودشان عکس بگیرند ، نباید با دقت به چشم ها و لب ها و ابروهایشان نگاه کنند چون میتوانند ایرادهای عجیب و غریب از خودشان بگیرند و به بدعکسی خود ایمان بیاورند ...بلأخره یکجای کار باید این کابوس به پایان برسد ..کم کم باید صبح که بیدار شدیم ، به صورت بدون آرایش و تمیزمان در آینه لبخند بزنیم ، موهایمان را صاف و ساده شانه کنیم، از خودمان عکس بگیریم و به لبخندهای عمیقمان افتخار کنیم، حتی اگر خسته بودیم بازهم مطمئن باشیم دوست داشتنی ترین موجود دنیا زنیست که زیبایی أش را باور دارد ...

......

🔴بلأخره یک روز 

🔴زن ها 

🔴باید 

🔴با آینه ها آشتی کنند !


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۰
سکوت ...

آدمها

        از پیری نمیمیرند


آدمها زمانی میمیرند که


     از همه چیز خسته میشن....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۳
سکوت ...

خوشبختی تو دل آدمه

دل که خوش باشه، آدم خوشبخته



و من خوشبخت نیستم...



++

یک مدتی که می گذرد،

آدم توی زندگی خودش ته می کشد

از آن روز به بعد فقط،

به وساطت زندگی دیگران،

زندگی می کند...!


کارلوس فوئنتس
کتاب: کنستانسیا


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۶
سکوت ...

فکر میکردم سی ساله که بشم چقدر زندگیم قشنگ شده،

به تمام آرزوهام رسیدم

این فکرا رو وقتی ۲۰سالم بود میکردم

فکر میکردم شوهرم ، همونی خواهد بود که میخوام

همیشه ۴تا بچه میخواستم

اسم هاشون رو هم انتخاب کردم

۲تا دختر ۲تا پسر

اگه دوقلو هم باشن که چه بهتر

خونه م رو چقدر رویایی میدیدم


از این فکرا زیاد داشتم و فکر میکردم آرزو داشتن و فکر خوب کردن منو به رویاهام میرسونه


یه دختر که برورویی و قدوبالایی داره، تک دختر هم باشه، موقعیت خانوادگی ش هم خوب باشه...

امکان نداره به این آرزوها نرسه


غافل بودم از روزگار


سی ساله شدم و به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم


الان خودم بزرگ شدم و اون آرزوها دیگه بی معنی شدن برام


خودم بزرگ شدم به قیمت کوچک شدن ظرف جنبه و روحیه م

خودم بزرگ شدم به قیمت کوچک شدن ظرف آرزوهام

خودم بزرگ شدم به قیمت کوچک شدنم


سی سالگی سن مزخرفیه

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۲
سکوت ...


دیالوگ ماندگار فیلم شهرزاد:


باز میشه این در....

صبح میشه این شب..‌.

صبر داشته باش..



پ.ن:


توبه کردم که دگر باده پرستی نکنم

                                      می ننوشم ، 

                                               نکشم عربده  ،

                                                        مستی نکنم


مست بودم که چنین توبه ی مستی کردم


                    عهد بستم که دگر توبه زمستی نکنم


                            عهد بستم که دگر  می نخورم در همه حال


یارب 

          یار  اگر ،

                   ساقی شود 

                            می بدهد

                                    من چه کنم ؟؟


  آمدمﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮐﻤﯽ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻢ


                  ﺟﺮﻋﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺰﻧﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺒﺎﯾﺴﺖ ﮐﻨﻢ


                           ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﻢ


                                     ﺩﺍﺋﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻢ


 ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ


ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ



ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮﺍﻥ ,

                                      ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ


ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻏﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ,

                                     ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۹
سکوت ...

دلم از همه دنیا گرفته ...


چرا خدا کاری نمیکنه؟!


چرا ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۰
سکوت ...

موندم تو دنیا عزیز


        تنهای تنها...



++ یکی بود که همدمم بود

فقط اون بود که باهاش خود ِ خودم بودم

باهاش خوش بودم

خودم ازش خواستم نباشه

هرچی بیشتر دل ببنده ، 

وقت دل کندن از منه دیوونه، اذیت میشه


دلم گرفته از روزگارم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۰
سکوت ...

توچون ماهی؟

ماه چون توست؟

فرقی نمی کند

من مات تماشایم



++

و شعرهایی که برای من سروده شده

و من همچنان تنهام


پ.ن:


کاری از دست شعرها برنمی آید...



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۶
سکوت ...

وقتی میگم تنهایی ، یعنی....


                       - - - شکستم !

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۵
سکوت ...

اگه همه نابیناهای دنیا هم بینا بشن

باز هم دونفر نابینا میمونن !

یکی تو که نمیبینی چقدر دوستت دارم

یکی ام من که سوای تو، 

کس ِ دیگه ای رو نمیبینم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
سکوت ...

زﻥ ،، ﺑﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ❤️

ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺑﺮﻭﯼ

"ﺁﺳﻤﺎﻥ " ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ


ﺳﯿﮕﺎﺭﻧﯿﺴﺖ

ﮐﻪ ﺑﮑﺸﯽ ﻭﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﯽ

"ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ" ﺍﺳﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ


ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﻭﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﺟﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ

" ﮐﺘﺎﺏ" ﺍﺳﺖ ﺍﻭﺭﺍﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ


ﺍﻭﯾﮏ"ﺯﻥ" ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ "ﻣﺮﺩ" ﺑﺎﺵ.... ❤️

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۷
سکوت ...

پدر گفت: مادرت به آسمان‌ها رفته.

 عمه گفت: مادرت به یک سفر دُور و دراز رفته. 

خاله گفت: مادرت آن ستاره‌یِ پُر نورِ کنار ماه است...


دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است!

عمه گفت: آفرین، چه بچه‌یِ واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.


دختر بچه از فردای روزِ دفنِ مادرش، هر روز پدرش را وادار می‌کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می‌کرد، بعد آن را آب پاشی می‌کرد و کمی با مادرش حرف می‌زد.


هفته‌ی سوم، وقتی آب را رُوی قبر مادرش می‌ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســبز نمی‌شود!؟


👤 بلقیس سلیمانی

📚 بازی عروس و داماد (مجموعه داستان معاصر ایران - نشر چشمه)



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
سکوت ...

یک نفر آدمم و


    چند نفر غمگینم...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۳
سکوت ...

کتابی که برای خودم خریدم

از امیر عباس مهندس


کتاب شعر

همیشه عاشق شعر بودم


اینقدر حالم بین کتابها خوب بود که این کتاب رو به خودم تقدیم کردم

اما

حالم که بد شد...

فهمیدم سراب بوده اون خوشی

فهمیدم خواستم خودم رو گول بزنم



پ.ن:


باید حرف زد


گفت و رفت


هر کس هر چه میخواهد بخواند.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۱
سکوت ...

امروز رو خوب شروع کردم

تا ظهر خوب بود و عصر کمی بی حوصلگی همراه با کار...

با دوستم رفتیم تا برا دوستش هدیه بخره...خوش گذشت


از دوستم جدا شدیم و رفتم ساربوک

بدون برنامه ریزی قبلی

پول کم همراهم بود و رفتم بین کتابها قدم زدم تا حالم خوب بشه

همیشه کتاب حالمو خوب کرده


یک ساعتی بین اون همه کتاب...

مستی...


چند کتاب به اندازه ی وجهی که همراهم بود برداشتم

اما بعد 

فکر کردم حال یکی از عزیزانم خوب نیست و پر است از استرس

فکر کردم چه خوب میشه کتابی بخرم که حالش رو خوب کنه

رفتم کتابهای روانشناسی رو زیرورو کردن

از مسئول کتاب های روانشناسی خواستم تا راهنماییم کنه

چند کتاب خوب بهم معرفی کرد

کتابهای انتخابی قبلی به جز یکی رو گذاشتم 

مجموعا سه جلد کتاب خریدم و اومدم بیرون ، به طرف خونه

خوشحال...


حالم خوب بود با تموم بی حوصلگی ها

فقط یک حرف میتونست کاری کنه که بهم بریزم و

او که باید، حرفی زد که حالم رو خراب کرد

تمام روزم خراب شد

حتی خریدن کتاب.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۹
سکوت ...

مثل این است که عصر جمعه در تو آرام بالا بیاید

مثل این است که بچه دیوی در درونت به دنیا بیاید



پ.ن:


به خواب رفتنم از حسرت هم آغوشی ست

که بهترین هدیه واقعا

                                            فراموشی ست

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۱
سکوت ...