وقتی ازخود خسته ای با دردها رو راست باش
مرگ در سی سالگی آنقدرها هم سخت نیست
وقتی ازخود خسته ای با دردها رو راست باش
مرگ در سی سالگی آنقدرها هم سخت نیست
سین هفتم سیب سرخی ست
حسرتا که مرا
نصیب از این سفره یِ سنت
سروری نیست.
شرابی مرد افکن در جام هواست،
شگفتا که مرا بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزه پوش در قاب پنجره
آه
چنان دورم
که گویی جز نقش بی جانی نیست
و کلامی مهربان
در نخستین دیدار بامدادی
فغان که در پسِ پاسخ و لبخند
دل خندانی نیست.
بهاری دیگر آمذه است
آری
اما بر آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
احمد شاملو
هیچوقت اسفند را این مدلی دوست نداشتم.
نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم میاندازد!
ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خستهایم *اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم، سرعتمان را بیشتر و بیشتر میکنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن، از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!
اسفند را باید نشست
باید خستگی در کرد
باید چای نوشید...
یازده ماه تمام، دردها، رنجها و حتی خوشیها را به جان خریدن که الکی نیست، هست؟! چطور میشود با حجم این خاطرات و دلتنگیهایی که روی دلم آدم سنگینی میکنند، مغازهها را گشت یا قیمت *فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟!
اسفند را نباید دوید
اسفند را باید با کفشهای کتانی، قدم زد!
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟
به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!
حسین منزوی
دیالوگ ماندگار فیلم شهرزاد:
باز میشه این در....
صبح میشه این شب...
صبر داشته باش..
پ.ن:
توبه کردم که دگر باده پرستی نکنم
می ننوشم ،
نکشم عربده ،
مستی نکنم
مست بودم که چنین توبه ی مستی کردم
عهد بستم که دگر توبه زمستی نکنم
عهد بستم که دگر می نخورم در همه حال
یارب
یار اگر ،
ساقی شود
می بدهد
من چه کنم ؟؟
آمدمﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮐﻤﯽ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻢ
ﺟﺮﻋﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺰﻧﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺒﺎﯾﺴﺖ ﮐﻨﻢ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺩﺍﺋﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ
ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮﺍﻥ ,
ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻏﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ,
ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ
پدر گفت: مادرت به آسمانها رفته.
عمه گفت: مادرت به یک سفر دُور و دراز رفته.
خاله گفت: مادرت آن ستارهیِ پُر نورِ کنار ماه است...
دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است!
عمه گفت: آفرین، چه بچهیِ واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختر بچه از فردای روزِ دفنِ مادرش، هر روز پدرش را وادار میکرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف میکرد، بعد آن را آب پاشی میکرد و کمی با مادرش حرف میزد.
هفتهی سوم، وقتی آب را رُوی قبر مادرش میریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســبز نمیشود!؟
👤 بلقیس سلیمانی
📚 بازی عروس و داماد (مجموعه داستان معاصر ایران - نشر چشمه)
مثل این است که عصر جمعه در تو آرام بالا بیاید
مثل این است که بچه دیوی در درونت به دنیا بیاید
پ.ن:
به خواب رفتنم از حسرت هم آغوشی ست
که بهترین هدیه واقعا
فراموشی ست
- جای خاصی میرین؟
+ می خوام همینجوری پرسه بزنم
- منم همین کارو میخوام بکنم به نظرت حیف نیست هر دو تای ما جدا از هم پرسه بزنیم؟
+ آدم فقط تنهایی پرسه میزنه .. اگه دو نفر باشن همیشه یه جایی میرن ..
آلفرد_هیچکاک
نام کتاب :سرگیجه
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر...
هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان ... قراری طولانی به بلندای یک شب....
شب عشق بازی برگ و برف...
پاییز چمدان به دست ایستاده ....
عزم رفتن دارد....
..آسمان بغض میکند ...میبارد...
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست
..دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد ....
آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد ..دستی تکان میدهد ......
قدمی برمیدارد سنگین و سرد
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز... و....تمام میشود ...
پاییز ای آبستن روزهای عاشقی
...رفتنت به خیر ..
سفرت بی خطر...