در برهوت

من در برهوت تنها نیستم..برهوت با من است

در برهوت

من در برهوت تنها نیستم..برهوت با من است

من بعد از او...

طبقه بندی موضوعی

کلمات کلیدی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۹ فروردين ۹۶، ۰۰:۴۷ - مهندس بیکار
    هممم....
  • ۱۸ خرداد ۹۵، ۱۰:۱۴ - ❤منتـــظر المهدی 313❤
    قطعا...

۶ مطلب با موضوع «شعرانه :: متن ادبی» ثبت شده است


هیچ‌وقت اسفند را این مدلی دوست نداشتم.

نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می‌اندازد!


ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته‌ایم *اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم، سرعت‌مان را بیشتر و بیشتر می‌کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن، از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!


اسفند را باید نشست

باید خستگی در کرد

باید چای نوشید...

یازده ماه تمام، دردها، رنج‌ها و حتی خوشی‌ها را به جان خریدن که الکی نیست، هست؟! چطور می‌شود با حجم این خاطرات و دلتنگی‌هایی که روی دلم آدم سنگینی می‌کنند، مغازه‌ها را گشت یا قیمت *فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟!

اسفند را نباید دوید

اسفند را باید با کفش‌های کتانی، قدم زد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۹
سکوت ...


دیالوگ ماندگار فیلم شهرزاد:


باز میشه این در....

صبح میشه این شب..‌.

صبر داشته باش..



پ.ن:


توبه کردم که دگر باده پرستی نکنم

                                      می ننوشم ، 

                                               نکشم عربده  ،

                                                        مستی نکنم


مست بودم که چنین توبه ی مستی کردم


                    عهد بستم که دگر توبه زمستی نکنم


                            عهد بستم که دگر  می نخورم در همه حال


یارب 

          یار  اگر ،

                   ساقی شود 

                            می بدهد

                                    من چه کنم ؟؟


  آمدمﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮐﻤﯽ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻢ


                  ﺟﺮﻋﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺰﻧﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺒﺎﯾﺴﺖ ﮐﻨﻢ


                           ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﻢ


                                     ﺩﺍﺋﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻢ


 ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ


ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ



ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮﺍﻥ ,

                                      ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ


ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻏﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ,

                                     ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۹
سکوت ...

پدر گفت: مادرت به آسمان‌ها رفته.

 عمه گفت: مادرت به یک سفر دُور و دراز رفته. 

خاله گفت: مادرت آن ستاره‌یِ پُر نورِ کنار ماه است...


دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است!

عمه گفت: آفرین، چه بچه‌یِ واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.


دختر بچه از فردای روزِ دفنِ مادرش، هر روز پدرش را وادار می‌کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می‌کرد، بعد آن را آب پاشی می‌کرد و کمی با مادرش حرف می‌زد.


هفته‌ی سوم، وقتی آب را رُوی قبر مادرش می‌ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســبز نمی‌شود!؟


👤 بلقیس سلیمانی

📚 بازی عروس و داماد (مجموعه داستان معاصر ایران - نشر چشمه)



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
سکوت ...

- جای خاصی میرین؟


+ می خوام همینجوری پرسه بزنم


- منم همین کارو میخوام بکنم به نظرت حیف نیست هر دو تای ما جدا از هم پرسه بزنیم؟


+ آدم فقط تنهایی پرسه میزنه .. اگه دو نفر باشن همیشه یه جایی میرن ..



آلفرد_هیچکاک


نام کتاب :سرگیجه

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۳
سکوت ...


بوی یلدا را میشنوی؟


انتهای خیابان آذر...


هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان ...    قراری طولانی به بلندای یک شب....


شب عشق بازی برگ و برف...



پاییز چمدان به دست ایستاده ....


عزم رفتن دارد....


..آسمان بغض میکند ...میبارد...



خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست


 ..دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد ....



آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد ..دستی تکان میدهد ......


قدمی برمیدارد سنگین و سرد


کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز... و....تمام میشود ...


 پاییز ای آبستن روزهای عاشقی


 ...رفتنت به خیر ..


سفرت بی خطر...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۸
سکوت ...

معنای زندگی

فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد: 

آیا کسی سؤالی دارد؟


"رابرت فولگام" نویسنده مشهور در بین حضار بود و پرسید:

 جناب آقای دکتر پاپادروس


 " معنی زندگی چیست؟"


همه ی حضار خندیدند!

اما پاپادروس مردم را به سکوت دعوت کرد، سپس کیف بغلی خود

را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینه ی گرد و کوچکی را بیرون آورد و گفت:

موقعی که بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میکردیم ، روزی در کنار جاده چند تکه آینه ی شکسته از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا کردم. بزرگترین تکه آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ، گِردش کردم.

 همین آینه ای که حالا در دست من است و ملاحظه میکنید. سپس به عنوان یک اسباب بازی شروع کردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شکاف

کمد و صندوقخانه و تاریکترین جاهایی که نور خورشید به آنها نمی رسید. از اینکه با کمک این آینه میتوانستم ظلمانی ترین نقاط دنیا را نورانی کنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم که وصفش مشکل است.

در واقع، بازتاباندن نور به تاریکترین نقاط اطرافم، بازی روزانه ی من شده بود. آینه را نگه داشتم و در دوران بعدی زندگی نیز هر وقت که بیکار میشدم آن را از جیبم درمیآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم. بزرگ که شدم دریافتم این کار یک بازی کودکانه نبود، بلکه استعاره ای بر کارهایی بود که احتمال داشت بتوانم با آن زندگی خود انجام دهم. 


بعدها دریافتم که من، خود نور و یا منبع آن نیستم، بلکه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریکترین نقاط عالم را نورانی خواهد کرد که من بازتابش دهم.


من تکه ای از آینه ای هستم که از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه که هستم، میتوانم نور را به تاریکترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط قلوب انسانها منعکس کنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم. شاید دیگران نیز متوجه این کار شوند و همین کار را انجام دهند. به طور دقیق این همان چیزی است که من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.


دکتر بعد از پایان درس، آینه را به دقت دوباره بر دست گرفت و به کمک ستونی از نور آفتاب که از پنجره به داخل سالن می تابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم که روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند.


به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.

به جایی که امید نیست، امید.

به جایی که دروغ هست، راستی

و ... 

معنی زندگی این است

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶
سکوت ...