خوشبختی تو دل آدمه
دل که خوش باشه، آدم خوشبخته
خوشبختی تو دل آدمه
دل که خوش باشه، آدم خوشبخته
فکر میکردم سی ساله که بشم چقدر زندگیم قشنگ شده،
به تمام آرزوهام رسیدم
این فکرا رو وقتی ۲۰سالم بود میکردم
فکر میکردم شوهرم ، همونی خواهد بود که میخوام
همیشه ۴تا بچه میخواستم
اسم هاشون رو هم انتخاب کردم
۲تا دختر ۲تا پسر
اگه دوقلو هم باشن که چه بهتر
خونه م رو چقدر رویایی میدیدم
از این فکرا زیاد داشتم و فکر میکردم آرزو داشتن و فکر خوب کردن منو به رویاهام میرسونه
یه دختر که برورویی و قدوبالایی داره، تک دختر هم باشه، موقعیت خانوادگی ش هم خوب باشه...
امکان نداره به این آرزوها نرسه
غافل بودم از روزگار
سی ساله شدم و به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم
الان خودم بزرگ شدم و اون آرزوها دیگه بی معنی شدن برام
خودم بزرگ شدم به قیمت کوچک شدن ظرف جنبه و روحیه م
خودم بزرگ شدم به قیمت کوچک شدن ظرف آرزوهام
خودم بزرگ شدم به قیمت کوچک شدنم
سی سالگی سن مزخرفیه
دیالوگ ماندگار فیلم شهرزاد:
باز میشه این در....
صبح میشه این شب...
صبر داشته باش..
پ.ن:
توبه کردم که دگر باده پرستی نکنم
می ننوشم ،
نکشم عربده ،
مستی نکنم
مست بودم که چنین توبه ی مستی کردم
عهد بستم که دگر توبه زمستی نکنم
عهد بستم که دگر می نخورم در همه حال
یارب
یار اگر ،
ساقی شود
می بدهد
من چه کنم ؟؟
آمدمﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮐﻤﯽ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻢ
ﺟﺮﻋﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺰﻧﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺒﺎﯾﺴﺖ ﮐﻨﻢ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺩﺍﺋﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ
ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮﺍﻥ ,
ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻏﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ,
ﺟﺎﻡ ﺑﺪﻩ
موندم تو دنیا عزیز
تنهای تنها...
++ یکی بود که همدمم بود
فقط اون بود که باهاش خود ِ خودم بودم
باهاش خوش بودم
خودم ازش خواستم نباشه
هرچی بیشتر دل ببنده ،
وقت دل کندن از منه دیوونه، اذیت میشه
دلم گرفته از روزگارم
توچون ماهی؟
ماه چون توست؟
فرقی نمی کند
من مات تماشایم
++
و شعرهایی که برای من سروده شده
و من همچنان تنهام
پ.ن:
کاری از دست شعرها برنمی آید...
اگه همه نابیناهای دنیا هم بینا بشن
باز هم دونفر نابینا میمونن !
یکی تو که نمیبینی چقدر دوستت دارم
یکی ام من که سوای تو،
کس ِ دیگه ای رو نمیبینم...
زﻥ ،، ﺑﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ❤️
ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺑﺮﻭﯼ
"ﺁﺳﻤﺎﻥ " ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ
ﺳﯿﮕﺎﺭﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺑﮑﺸﯽ ﻭﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﯽ
"ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ" ﺍﺳﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﻭﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﺟﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
" ﮐﺘﺎﺏ" ﺍﺳﺖ ﺍﻭﺭﺍﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
ﺍﻭﯾﮏ"ﺯﻥ" ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ "ﻣﺮﺩ" ﺑﺎﺵ.... ❤️
پدر گفت: مادرت به آسمانها رفته.
عمه گفت: مادرت به یک سفر دُور و دراز رفته.
خاله گفت: مادرت آن ستارهیِ پُر نورِ کنار ماه است...
دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است!
عمه گفت: آفرین، چه بچهیِ واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختر بچه از فردای روزِ دفنِ مادرش، هر روز پدرش را وادار میکرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف میکرد، بعد آن را آب پاشی میکرد و کمی با مادرش حرف میزد.
هفتهی سوم، وقتی آب را رُوی قبر مادرش میریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســبز نمیشود!؟
👤 بلقیس سلیمانی
📚 بازی عروس و داماد (مجموعه داستان معاصر ایران - نشر چشمه)